خشونت و پرخاشگری، از آغاز تولد انسان و پیش از آنکه بیندیشد و خردورزی کند، با زندگیاش عجین بوده است. چه خشونت غریزه باشد یا فراران (drive)، چه آموختنی باشد یا در نتیجه شرطیشدگی (conditioning) و یا به قولی دستکاریها و تأثیرات اجتماعی پدیدآورنده آن باشند و چه از هورمونهای مردانه یا فعل و انفعالات و کارکردهای مغز ناشی شود یا در نتیجه ناکامی یا پیامد آزمندی باشد، چه برای سلطهجویی و چه برای دفاع و تنازع بقا یا به دلیل تمام اینها یا با انگیزهها و علتهای دیگری که در نظریهپردازیهای گوناگون آمده است، حقیقت این است که انسان همواره با خشونت زیسته و با وجود تمام تلاشهایش، طی تمام دوران تمدنآفرینی و قانون پذیریاش، برای مهار پرخاشگری انسانی خود، گرچه موفقیتهای زیادی هم داشته ولی هنوز خشونت یکی از مهمترین مسائل و معضلات جهان انسانی معاصر است.
گرچه به یقین، خشونت و پرخاشگری ویرانگر و نابودکننده است و از این رو هراسناک و اضطرابآور، ولی گفته میشود که بقای انسان بدون آن، احتمالاً ممکن نمیشد یا لااقل انسان نمیتوانست این گونه بر طبیعت پیرامون خود سلطه یابد. به عبارت دیگر، خشونت با همه سرشت ویرانگرش، برای حفظ امنیت و بقای انسان ضروری است؛ علاوه بر اینکه برخی روانکاوان مانند ژاک لکان برای پرخاشگری، البته نه در حد خشونت و ویرانگری بلکه در حد ابراز وجود ارزش میشناسند. این خصوصیت پارادوکسیکال خشونت و پرخاشگری است که برای جامعه انسانی معضلآفرین شده است. فروید، خشونت را مشتقی از غریزه مرگ میشناخت و شاید هم به همین دلیل مانند مرگ در برابر زندگی، باعث دیالکتیک لازم برای پویایی و باروری و تداوم میشود، اما نه هر خشونت افسارگسیختهای که انسان همواره تلاش کرده آن را قانونمند و مرزدار کند.
بنابراین انسان همواره با خشونت و دیگر غریزههایش زندگی کرده است. با لذتجویی و توالد که از غریزه زندگی و جنسی منشأ میگیرد و با خشونت که طبق نظریه فروید مشتق غریزه مرگ است و اینجا تنازع بقاست که خاستگاهش میتواند پرسشبرانگیز باشد!
غریزهای که اهل نظریه تکامل بر آن تأکید داشتند و از آنجا وارد نظریه روانکاوی شد و هم بر نزاع و خشونت بنیان دارد و هم بر بقای فرد و نوع انسان؛ یعنی غریزه زندگی! و از اینجاست که ضرورتش برای بقای جانداران از آن جمله انسان آشکار میشود. شاید هم از این روست که خشونت تا چند قرن پیش در اغلب جوامع انسانی بیش از لذت جنسی و شادخواری طالب و کاربرد داشته و هنوز هم بسیاری از جوامع آن را بیش از لذتجویی مجاز میدانند و حتی بسیاری از انواع خشونت را میستایند و مقدس میشمارند!
ما اغلب عادت داریم به محض طرح مسئله که چرا باید خشونت و پرخاشگری و میل به تجاوز به حقوق دیگران در جامعه ما به این درجه رسیده باشد، بلافاصله به غیرت ملیمان برخورد، و بگوییم مگر غربیها آن دو جنگ جهانی خانمانسوز را در قرن بیستم به راه نینداختند؟ درست مثل وقتی که به کسی میگوییم چرا رشوه میگیری و میگوید، همه میگیرند! استدلال را میبینید؟ مثل اینکه اگر همه آنفلوانزای خوکی گرفتند، آنفلوانزا دیگر بیماری نیست! یا اگر همه دزدی کردند، دزدی دیگر تجاوز به حریم و حقوق دیگری محسوب نمیشود! از این گذشته اگر چند کشور غربی جنگ جهانی به راه انداختند، بیش از نیم قرن است که هم خودشان را به خاطر آن سرزنش میکنند و از اینکه به ناگاه در اوج تمدن، غرایز وحشیانه جمعی از آنها از کنترل خارج شد، از خود شرمندهاند و به دنبال علت این کجروی میگردند! از اینها گذشته، چرا باید مردم ما هنوز هم خشونت و پرخاشگری را گزینه انتخابی برای حقطلبی بدانند؟ چرا کلاهبرداری و تجاوز و فریبکاری جزو رفتارهای روزمره و هنجارهای اجتماعی درآمده؟
کافی است صفحه حوادث روزنامهها را نگاه کنید؛ خواهید دید که ابعاد بزهکاری و جنایت وحشتناک و هشدار دهنده شده است و از همه بدتر اینکه، این کار بهاصطلاح رایج تودههای مردم، «زرنگی» نامیده شود! انگار جامعه دیگر به معیارهای ارزشی و اخلاقی توجهی ندارد! به نظر میرسد، درصد قابلملاحظهای از مردم اگر نگوییم اکثریتی، دیگر پایبند هیچ چیز نیستند، نه آیین و نه اخلاق! انگار اینها واژههای کهنه و منسوخ شدهای است! جز منافع شخصی و لذات آنی و غیرقابل کنترل خودشان که به هر بهایی باید به آن دست یابند! به خصوص لذت از خشونت و تجاوز به حقوق دیگران! دیگر نه انکار آن میتواند در دراز مدت مشکل اجتماعی و اخلاقی ما را حل کند و نه ادعاهای اخلاقی و معنوی که جامعه ما در معنویت و اخلاق سر آمد مردمان جهان است، میتواند بر این واقعیت سرپوش بگذارد.
تمدن در میدان جنگ و با قلدری و گردنکلفتی و خشونت به وجود نمیآید. درست است که جنگها باعث برخورد تمدنها میشوند و این برخورد تمدنها میتواند گاهی خلاق شود، اما این در صورتی است که یک دوران صلح و آشتی و آرامش هم وجود داشته باشد که بتوانیم از این آرا و عقاید متفاوت برای اندیشهها و تمدن نو استفاده کنیم. تازه برخورد تمدنها با خشونت و قلدری در یک جامعه فرق دارد. جنگ ایران و یونان برخورد دو فرهنگ بزرگ و متفاوت بود و میتوانست در برخورد حتی جنگ داد و ستد فرهنگی داشته باشد، نه جنگ این ایل با آن یکی! اگر قرار باشد فقط به زور و قلدری فکر کنیم و باورمان این باشد که حرف زور میتواند ما را به قدرت برساند و در کار و زندگی موفق کند، داریم به سوی جامعهای پیش میرویم که «جنگ همه با همه» نتیجه ناگزیر آن است. آن وقت به شرایطی میرسیم که انواع تجاوز و کلاهبرداری و دروغ و دغلبازی باب میشود که دیگر کسی به مال و جان خود و کسانش ایمن نباشد.
دکتر محمد صنعتی؛ روانپزشک و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران
دیدگاه خود را بنویسید